علی فایض، دانشجوی کارشناسی ارشد جامعه شناسی
پس از جنگ جهانی دوم در محافل فکری آلمان بحثهای متعددی بر سر مسئلهی تقصیر شکل گرفت. پرسش اصلی این بود که چه کسی یا کسانی باعث ویرانی آلمان شدند. کارل یاسپرس (1969-1883) سلسله سخنرانیهایی را درباب وضعیت فکری آلمان در ترم زمستانی 1946 – 1945 ایراد کرد که به مسئله تقصیر اختصاص داشت. او مجموع این درس گفتارها را در کتابی تحت عنوان «Die Schuldfrage» به زبان آلمانی تدوین کرد که به فارسی توسط فریده فرنود فر و امیر نصری تحت عنوان «مسئلهی تقصیر» ترجمه شده است.
حدود شش ماه از سقوط نظام جمهوری در افغانستان گذشت. متاسفانه بیشتر واکنشها تا به حال خاطره نویسی و یا گزارش آخرین روزهای سقوط بوده است. اما سقوط نظام ما را به پرسش از مسئلهی تقصیر فرامیخواند. نظام جمهوری در افغانستان با حکومت رایش سوم در آلمان از جهاتی باهم وجوه مشترکی دارند. پرسش از مسئلهی تقصیر هم یک الزام تاریخی است و هم به خودفهمی ما از وضعیت موجود کمک میکند. مسئلهی اصلی یاسپرس این بود که آلمانیها را به پذیرش مسئولیت در قبال فاجعهی به وقوع پیوسته، کشف ریشههای آن و فهمِ وضعیت فعلی آلمان در جهان ترغیب کند. به عقیده او، اگر آلمان و آلمانی بخواهند در تاریخ برجای بمانند باید هویت جمعیشان را از نو بسازند و مهمتر از آن، آن را موردنقدی حقیقی و منصفانه قرار دهند. نخستین گام برای رسیدن به این هدف پذیرش و قبول تقصیر از سوی تک تک آلمانیهاست. چرا که به رغم او، پرسش از تقصیر بیش از آنکه پرسشی از جانب دیگران در خصوص ما باشد، باید پرسشی باشد که خودما از خود میپرسیم. این که ما چگونه به این پرسش پاسخ میدهیم، رویکرد فعلیمان را به عالم و خودمان تثبیت میکند. او پرسش از تقصیر را برای روحِ آلمانی حیاتی میدانست. یک آلمانی پس از قبول تقصیر باید دست به احیای همهجانبهی خود و تغییر بنیادین آگاهی بزند، آن هم با توجه به شرایط عالم و وظیفهای که در قبال عالم دارد.[1] چگونگی برخورد با فاجعه مسیر آینده ملتها را تعیین میکند. متاسفانه نه وقایع تاریخی و نه وضعیت اکنون هیچ گاهی برای آگاهی انسان افغانستانی تبدیل به مسئله نشده است. در نتیجه فجایع تاریخی در افغانستان در حال تکرار شدن است. یاسپرس خود را و تک تک آلمانیها را به پرسش از مسئلهی تقصیر فراخواند. یاسپرس خودش را بخاطر سکوت در برابر رایش سوم و ناسیونال-سوسیالیسم ملامت میکند. یاسپرس در اوایل دهه سی بر این عقیده بود که وظیفهی متفکران یک جامعه این نیست که به سیاست بپردازند اما در خلال دوازده سال حکومت رایش سوم نظرش کاملا تغییر کرد و بر این تاکید ورزید که هیچ تفکیک مطلقی میان سیاست و انسان بودن وجود ندارد.[2] وقتی یاسپرس متوجه عمق فاجعه گردید که کار از کار گذشته بود. ناسیونال-سوسیالیسم آلمان را به پرتگاه ویرانی و سقوط کشانید. حزب نازی دوازده سال تمام از طریق تبلیغات عمومی برای حذف تفاوتها و یکسان سازی همگان تلاش کرد. حکومت نازیها دست به پاک سازی یهودیان، لیبرالها و کمونیستها زده و مخالفین اش را زندانی، تبعید و یا کشتند. در افغانستان هم سیاست حذف، سرکوب و انحصار قدرت باعث سقوط نظام گردید. نمودهای برجستهی آن قومی بودن سیاست، سهمیه بندی دانش، و آنچه که «حکومت سه نفره» خوانده میشد بود. این سنت سیاسی بعنوان یک واقعیت غم انگیزتاریخی همیشه در تاریخ سیاسی ما بازتولید شده است که خودش را در قالبهای مختلف فکری و ایدئولوژیک نشان داده است. برغم اینکه، همهی این جریانها مسیر زوال و سقوط را پیموده اند و به تخریب دهشتناک تمامی واقعیتهای مادی و اخلاقی ما منتهی شده است ولی هیچ گاهی برای ما تبدیل به یک آگاهی تاریخی نشده است. ناسیونالیسم قومی در افغانستان با ناسیونال – سوسیالیسم آلمانی در برتری طلبی قومی، حذف و سرکوب مخالفین و یکسانسازی تفاوتها تلاقی میکند. این مسئله باعث گسست میان مردم افغانستان، شکست نظامهای سیاسی، پراکندگی و پریشانی بیشتر ما شده است. یاسپرس میگوید دازاینِ[3] ما فاقد مبنای مشترکِ اخلاقی-سیاسی شده است. نقطه آغاز هرنوع تامل تاریخی را یاسپرس در مسئولیت گرفتن نقش تاریخی افراد جامعه میداند. یاسپرس قبل از پرداختن به مسئلهی تقصیر دو نکته تمهیدی مهم را ذکر میکند که به نظرش برای آلمانیهای روزگار او ضروری میرسید: 1) آموختن سخن گفتن با یکدیگر، 2) به رسمیت شناختن انسانهای دیگر در تفاوتهایشان. یعنی زمانی آلمان میتواند به خود بیاید که آلمانیها راه تعامل و گفتوگو با یکدیگر را بیاموزند.
با یکدیگر سخن گفتن
یاسپرس آلمانیها را به گوش دادن به همدیگر فرا میخواند. برای پذیرش بینش جدید او از آلمانیها میخواهد به آنچه دیگران میاندیشد گوش فرا دهند و از منظر دیگران به مسایل بنگرند. از نظر یاسپرس دیدگاهای مخالف آلمانیها را کمک میکند تا حقیقت را دریابند «برای نیل به حقیقت، دیدگاهِ مخالف مهمتر از دیدگاهِ موافق است. در احساساتی نظیر غرور، استیصال، خشم، لجاجت، انتقام و تحقیر غرقه نشویم، بلکه براین احساسات لجام زنیم و واقعیت را ببنیم. ما باید چنین احساساتی را معلق سازیم تا بتوانیم به نظارهی حقیقت بنشینیم و عاشقانه در جهان زندگی کنیم». از نظر یاسپرس چیزی که سخن گفتن با یکدیگر را مسدود میکند، سخن گفتنی است که در پس آن فرد قصد دارد که سخن نگوید، بلکه به طرف مقابل توهین کند، و حاضر نیست که حرف او را بشنود، بلکه هرآن در کمین فرصتی است تا در گوش او سیلی بخواباند؛ در پس چنین اندیشهی خشونت آمیزی، در عالم واقع همان مشت و کشتار، مسلسل و بمب خفته است.
در این شکی نیست وقتی که باب گفتگو با یکدیگر مسدود شود راه برای جنگ و کشتار هموار میشود. متاسفانه در تاریخ معاصر افغانستان باب گفتگو با یکدیگر مان مسدود بوده است. هیچ گاه مجالی برای شنیدن حرفهای مقابل را نداشته ایم. گوش دادن در هر حالت اش چه قبل از فاجعه و چه بعد از فاجعه یک الزام مهم برای جلوگیری از خشونت و احیای دوباره روح انسانی است. در افغانستان متاسفانه این باب برای همیشه مسدود بوده است. یکی از ضروریات تاریخی فعلی ما گوش دادن ملی است تا قربانیان در هردو جبهه امارت و جمهوریت به روایت آنچه بر آنها رفته است بپردازند. گفتگو برای حل اختلافهای سیاسی و تفاهم تاریخی هم متاسفانه در سطح فکری مسدود بوده است. وقتی از تفاهم تاریخی سخن میگوییم نه الزاما حل همهی اختلافات تاریخی بلکه به معنی گرد آمدن و بسیج ملی برای خلق رویاهای مشترک در آینده. و این میسر نمیشود مگر از طریق گفتگو با یکدیگر مان.
تفاوتهای برجستهی ما
یاسپرس بزرگترین تفاوت آلمانیها را در عدم وحدت نظر میان آلمانیها میدانست. بلکه خصوصیات منفی تنها مبنای مشترک آلمانِ پس از جنگ بود. آلمانِ پس از جنگ فاقد مبنای مشترکی بود که بتواند آلمانیها را باهم متصل سازد. او میگوید ما دوازده سال سکوت اختیار کردیم در برابر تبلیغات عمومی که قصدش ازبین بردن تفاوتها و همسطح/همسان ساختن همگان بود. ما در آلمان، واجد روحیات، تمنیات و ارزشهای یکسانی نبودیم. تفاوت وجود داشت میان آنچه حقیقی میدانستیم و آنچه برای ما معنی زندگی بود. با نایده گرفتن تفاوتها، ناسیونال-سوسیالیسم تنها شیوهی اندیشیدن و سخن گفتن بود به عنوان امری عمومی و کلی در حالیکه به عقیده یاسپرس آینده روح آلمانی به آزادی از شر ناسیونال-سوسیالیزم بستگی داشت. سکوت در برابر همدست ساختن تفاوتها تا جایی به پیش رفت که در سال 1945 آلمان ویرانی مطلق را از سرگذراند.
همانطوری که ناسیونال-سوسیالیسم در صدد حذف و نادیده گرفتن همه تفاوتهای آلمان بود جمهوریت در افغانستان هم با تکیه بر ناسیونالیزم قومی به حذف تفاوتها و انحصار قدرت پرداخت. آنچه باعث فروپاشی جمهوریت در افغانستان گردید نیروهای رقیب ویا مداخلات کشورهای بیرونی نبود بلکه شکافهای اجتماعی و سیاسی درون نظام بود. اکنون نیز امارت اسلامی هم این تجربه تاریخی و آزمون دشوار را پیش رو دارد. تا زمانی که وحدت نظر و یک مبنای مشترک بین ما برای خلق یک روایت جدید شکل نگیرد تاریخ در افغانستان تکرار خواهد شد. مبنای مشترک ما میتواند، جغرافیا، گفتمان شهروندی و یا ارزشهای یک نظام اسلامی مردم سالار باشد که با نگاه یکسان و پذیرش تفاوتهای ما، ما را متحد سازد. یاسپرس درباره امکان سنجی اتحاد آلمانِ پس از جنگ سخن میگوید: «ما صرفا از سایههای یک بنیان حقیقتا مشترک سیاسی برخوداریم که ممکن است متحد شویم او به این باور بود که ملتِ آلمانِ پس از جنگ فاقد مبنای مشترک اخلاقی-سیاسی است و آنچه وجود دارد سایههای یک بنیان حقیقات مشترک سیاسی است.» نکته دیگری که یاسپرس اشاره میکند این است که آلمانیها در سخن گفتن با یکدیگر و شنیدن سخنان دیگری به شدت ضعف دارند. «بلکه بیشتر به باوری متعصبانه نسبت به آموزهها تمایل دارند. آنچه چنین وضعیتی را فجیع تر میسازد این است که بسیاری از افراد اصلاً علاقهای به اندیشیدن ندارند. آنها تنها خواهانِ شعار و فرمان برداری هستند».
چی شد که به اینجا رسیدیم؟
پیش از پرداختن به مسئلهی تقصیر لازم است در مورد این پرسشها تامل نماییم که افغانستان در کجای عالم ایستاده است، و چه عاملی سبب فروپاشی نظام گردید، چه هستیم و چه باید باشیم، افغانستانی بودن به معنای واقعی کلمه یعنی چه؟
این پرسشها شاید یکی از غریبترین و نادر ترین پرسشهایی باشد که انسان افغانستانی از خود پرسیده است. لازمهی پاسخ دادن به این پرسشها درک جهان بیرون و دانستن ویژگیهای عصر فعلی است. فقط با سنجشِ نسبت مان با جهانی بیرونی است که میتوانیم جایگاه خود را در عالم بسنجیم. ویژگیهای عصر فعلی خودش را در تکنیک، دانش، اقتصاد، سیاستهای کلان و ارزشها نشان داده است. افغانستان فعلی در همهی این عرصهها در جایگاه آخر جهان ایستاده است. همه مردم جهان نظاره گر بیچارگی انسان افغانستانی است. برای اینکه بدانیم افغانستانی بودن به معنی واقعی کلمه یعنی چه، کافیست با پاسپورت «افغانی» در بیرون از افغانستان سفر کنیم. امروز «افغانی» بودن در جهان مترادف است با خشونت، جهل، فقر و تحقیر. بپذیریم یا نپذیریم این تصویریست که مردم جهان از ما در ذهن شان دارند. پس از این خودفهمی است که میتوانیم تحلیل تاریخی از افغانستانی بودن، روح «افغانی» و دگرگونیها در آگاهی درباب افغانستانی بودن مان و نیاکان برجستهی مان را ارایه دهیم. حتی اگر روح «افغانی» در تحلیل تاریخی یک لکه سیاه باشد بدون ویران کردن و بازخوانی انتقادی آن هرگز نمیتوانیم مسیر آینده را در جهت خوشبختی و روشنی ترسیم کنیم.
برای فهم وضعیت اکنون و پاسخ به پرسش اصلی ما که چی شد به اینجا برسیم، لازم است به دنبال فهم وضعیت فکری جامعه افغانستان باشیم. بازتاب وضعیت فکری جامعه، همان واقعیتهای اجتماعی هر جامعه است. یاسپرس به دنبال این پرسش بود که ناسیونالیزم-سوسیالیسم در آلمان چگونه پدید آمد و باعث ویرانی آلمان شد. در افغانستان هم لازم است بدانیم چطور ناسیونالیزم قومی باعث ازهم گسیختگی اجتماعی-سیاسی و سقوط نظام گردید.
ما بدنبال پرسش از تقصیر هستیم. یاسپرس برای احیای دوباره آلمان پرسش از امکان را مطرح ساخت. «این واقعیت که ما هنوز زندگی میکنیم و هنوز به تاریخ و پایانِ مطلق نرسیده ایم، ما را به این پرسش چهارم راهبری میکند که چه امکاناتی برای ما باقی مانده است. آیا برای آلمانی که در ضعف سیاسی و اقتصادی است، توانی باقی مانده است؟ آیا پایانِ آلمان فرا رسیده است؟» این دقیق همان پرسشی است که امروز بعنوان انسان افغانستانی باید از خود بپرسیم.
پرسش از تقصیر
پرسش از تقصیر به باور یاسپرس کمک به پالایش روح آلمانی میکند و باعث میشود ملت آلمان علیرغم همه ویرانی و تباهی دست به حیات تازه بزند. به باور یاسپرس پرسش از تقصیر بیش از آنکه پرسشی از جانب دیگران در خصوص ما باشد، باید پرسشی باشد که خود ما از خویش میپرسیم. «این پرسش برای روحِ آلمانی حیاتی است. تنها از طریق این پرسش است که به یک تغییر و تبدل میرسیم. پرسش از تقصیر به تجدید حیاتِ درونی مان کمک میکند.»
یاسپرس چهار تلقی از تقصیر را بیان میکند:
تقصیر جزایی
تقصیر سیاسی
تقصیر اخلاقی
تقصیر میتافیزیکی
الف) تقصیر جزایی: تقصیر جزایی شامل جنایات و اعمالی میشود که قابل اثبات عینی اند و قوانین را نقض میکنند. متاسفانه در افغانستان مجرمین جنگی و کسانی که عملا در جنایات تاریخی دست داشته اند هیچگاهی مورد پرسش قرار نگرفته و از مسئلهی تقصیر در قبال اعمال شان چشم پوشی کرده اند.
ب) تقصیر سیاسی: تقصیر سیاسی شامل اعمال حکومت و مسئولیت شهروندان در قبال پذیرش حاکمیت میشود. تک تک شهروندان در قبال نحوه حاکمیت حکومت مسئول اند. لذا مردم باید ناظر اعمال حاکمیت بوده و بار مسئولیت سیاسی را چه از طریق رای و چه از طریق نظارت بردوش دارند. از این حیث تک تک ما در قبال سکوت مان در برابر فساد و تبعیض جمهوریت مقصریم.
ج) تقصیر اخلاقی: هر انسانی در قبال اعمالی که انجام میشود از حیث اخلاقی مسئولیت دارد. در این نوع تلقی از تقصیر از دید یاسپرس این جمله که «دستور دستور است» و «مأمورم و معذور» نمیتواند واجد ارزش باشد. در همه حال و در همه موقعیتها ما در گرو حیثیت اخلاقی رفتار و اعمالمان هستیم.
د) تقصیر میتافیزیکی: هر انسانی درقبال رنج انسانهای دیگر مسئول قلمداد شود. لذا تک تک انسانها در قبال بی عدالتی و ظلم در جهان مسئول است، به ویژه برای هر جنایتی که در حضور او و با علم او اتفاق میافتد. سکوت جهان در قبال فجایعی که در سطح بین الملل رخ میدهد یک تقصیر میتافیزیکی است. یاسپرس میگوید اگر من در موقعیتی باشم که بتوانم مانع از وقوع این جنایت شوم، اما این کار را نکنم، پس من در وقوع این جنایت شریکم. همه ما به نقطهای میرسیم که باید تصمیم بگیریم که یا زندگی مان را بیهدف و بیآن که تأثیری در تغییر شرایط داشته باشد، به خطر اندازیم یا به دلیل آنکه اقدام ما فرقی در کل ماجرا نمیکند، ترجیح دهیم به زندگی مان ادامه دهیم.
خلاصه آنکه همه ما به نحوی دچار تقصیر شده ایم. برای احیا و پالایش دوباره روح مان ناچار در قدم نخست پی به مسئلهی تقصیر خویش ببریم. میخواهم در آخر یکبار دیگر این پرسش یاسپرس را جدا مطرح نمایم تا بعنوان انسان افغانستانی در باره آن عمیقا بیاندیشیم و برای پاسخ دادن به آن تلاش نماییم:
«این واقعیت که ما هنوز زندگی میکنیم و هنوز به تاریخ و پایانِ مطلق نرسیده ایم، ما را به این پرسش چهارم راهبری میکند که چه امکاناتی برای ما باقی مانده است. آیا برای آلمانی که در ضعف سیاسی و اقتصادی است، توانی باقی مانده است؟ آیا پایانِ آلمان فرا رسیده است؟» این دقیق همان پرسشی است که امروز بعنوان انسان افغانستانی باید از خود بپرسیم.
پایان
[1] مسئلهی تقصیر، کارل یاسپرس، ترجمهی فریده فرنودفر و امیر نصری، نشر چشمه، تهران 1393، ص11
[2] همان
[3] به آلمانی: Dasein (وجود انسانی)
Recent Comments